ارسال شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, - 13:2
نامه ای به خدا
خدایا!از پشت تیرگی درون، ناپاکی ضمیر، سیاهی چهره و از ورای تمام نداشته
هایم تو را می خوانم. تو را که همه چیزی برای من دور مانده از هرچیز.
خداوندا! دیریست صفای باطنی و زلالی درونی که تو ارزانی ام داشتی را در
خداوندا! دیریست صفای باطنی و زلالی درونی که تو ارزانی ام داشتی را در
جوی های ناپاکی دنیا گم کرده ام.
نمی دانم چرا و چگونه؟ نمی دانم کی و چطور؟ اما آنچنان در ظلمت و تباهی
فرو رفته ام که امیدی به نجات و رهایی از هلاکتم نیست مگر این که لطف تو ره
بنماید.
پروردگارا! آن قدر بلندی های دنیا را بیهوده پیموده ام و پستی های آن را
ناشیانه پشت سر نهاده ام که نه معنای پستی می شناسم و نه ترجمان
بلندی می دانم.
بار خدایا! کودک معصوم درون را با طناب شهوت و دنیا طلبی به دار آویختن و
صفای باطن را مصلوب جیفه ی ناچیز دنیا کردن تا کی؟
الهی! از بس دشمن را دوست انگاشتم و ناسره را سره پنداشتم از خویش
بیزارم.
بارالها! دست گداییم به سوی تو دراز است، به لطفت از آن دستگیری می
کنی؟
خدای من! جانم بستان و صفای ضمیرم را به من بازگردان. صفای ضمیری که
خدای من! جانم بستان و صفای ضمیرم را به من بازگردان. صفای ضمیری که
روزی همچون کودکی سر به هوا در کوچه پس کوچه های این دنیای پر از
نامردمی گم شد و مرا عمری آواره ی خود ساخت.
خدای من...
خدای من...
آیا می شود دوباره متولد شد؟؟؟؟؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
نويسنده
nastaranesorkh